پرنده ای که پرواز را نمیدونه به قفس میگه سرنوشت… در حالیکه سرنوشت او چیز دیگری است.
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چند تخم بر بلندای اون قرار داشت. روزی زلزله ای کوه را به لرزه درآورد. یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین لغزید و به مزرعه ای رسید که محل زندگی مرغ و خروس ها بود.
مرغ و خروس های مزرعه میدونستن که باید از این تخم مراقبت کنند تا جوجه به دنیا بیاد. به همین دلیل یکی از اونا داوطلب شد تا روی تخم بنشینه و اونو گرم نگه داره. بعد از چند روز تخم شکست و جوجه عقاب به دنیا اومد.
داستان عقابی که هرگز پرواز را تجربه نکرد
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت. اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو چیزی بیش از این هستی.
تا اینکه یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه پرواز چند عقاب شد که توی آسمون اوج گرفته بودند.
عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم میتونستم مثل اونا پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردن به خندیدن و بهش گفتند: تو یک خروسی و خروس ها هرگز نمیتونن پرواز کنند.
اما جوجه عقاب به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز میکردند خیره شده بود. او دلش میخواست مثل اونا پرواز کنه. اما هر موقع از پرواز کردن صحبت میکرد به او میگفتن که رویای تو امکان پذیر نیست. در نتیجه عقاب هم کم کم باور کرد که نمیتونه پرواز کنه.
بعد از مدتی او دیگه هرگز به پرواز فکر نکرد. او مثل یه جوجه خروس بزرگ شد و به زندگی ادامه داد و پس از سال ها زندگی در کنار مرغ و خروس ها از دنیا رفت.
این داستان به ما میگه که اندیشه های ما چقدر در زندگی ما تاثیر گذار هستن. در واقع ما تبدیل به همون چیزی میشیم که به اون فکر میکنیم و می اندیشیم.
اگه به این فکر میکنی که یک عقاب هستی به دنبال رویاهات برو و به حرف های مرغ و خروس های اطرافت توجه نکن.